پ.ن : مهم نبود هیجی .... :)
پ.ن : مهم نبود هیجی .... :)
میون خواب و بیداریهام ، میفهممت ،حست میکنم ... ولی سرابه ... سراب بودنت! ....
هنوز تو جاده خودم ، پیدات نکردم ... جاده یی که حالا خودمم توش گمم ...
پ.ن : خوابم نمیاد ... میترسم از ...
نمیخوام عذاب بکشی ... بفهم ...
آه، از آن صفای خدایی زبان دل .... اشکی از نگاه نخستین، گواه ما
ناگهان، عشق مرده از سینه پر کشید .... آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
باز، آن لهیب شوق و همان شور و التهاب .... باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود؟!
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت .... من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود!
پ.ن : چی بگم ...جز روح خسته ام که بهانه گیری را عادتش شده!!
این شعرو دوس دارم... هنوز به این حس نرسیدم ....
پ.ن : باشه خب ... :) ... نميدونستم كه ... هه
تکرار شدم و تمام شدم ....
قصه یی که تو گفتی مث همیشه، مث همه ی قصه ها، آخرش یکی بود، یکی نبود ...
هنوزم وقتي خيلي پكرم، وقتي خيلي يه جوريم! ، برميگردم عقب ...
برام خيلي مهم ان ، خيلي ...
پ.ن: هيچ وقت فك نميكردم دوس داشته باشم برگردم عقب، ولي ...
مث خيلي چيزاي ديگه ...
میگفتی چجوری؟ ... میگفتم : نمیدونم .... میگفتی : باشه، نگو ....
انقد باهام حرف ميزدي كه يادم ميرفت ....
بعد ميگفتي خوب شدي؟... ميگفتم : آره خوب خوب ....
چي سرت اومده؟...
پ.ن: كاش همه چي بر ميگشت عقب ....
يادمه بچه که بودم هميشه با كلي غر غر مامانم دنبال مامان بزرگم اينا راه ميفتادم شب قدر مي رفتم هيات .... نمي دونم چي داشت كه منو ميكشيد سمت خودش ....
يه خونه ي خيلي بزرگ و خيلي قديمي طرفاي پارك جمشيديه ... يه حوض گنده وسط خونه بود ... كلي تخت دور تا دور چيده شده بود و بوي گلاب همه جا رو پر كرده بود ..
تو اون عالم بچگي، دوس داشتم بدونم اين همه آدم اينجا چيكار ميكنن ... همه جور آدمي بود ... آدمي كه يه ساعتم مشروب خوردنش عقب نميفتاد تا اوني كه هميشه داشت نماز ميخوند .... من اينجا چيكار ميكردم؟ .... سعي ميكردم از همه سوال كنم .... سعي ميكردم همه چيزو بفهمم ... تو همون دنياي خودم چشامو ميبستمو ، آرزوهاي كوچيكمو كه شايد اون موقع واسم يه دنيا بودو ازش ميخواستم ...
زمان گذشت .... بزرگتر شدم ....
هر چي بزرگتر ميشدم شايد انقد سوالاي جديد ميومد تو زندگيم كه ديگه اون سوالا گم شده بود توش ... ديگه حتي با اصرار مامان بزرگمم نميرفتم هيات ، صاحب اون هياتم فوت كرد ....
شب قدر، هميشه برام فرق داشته ... نميدونم شايد چون تو اون يه جور ديگه از خدا توقع داشتم .... چراشو هنوزم نميدونم !...
خيلي مشكلا هست كه ماها نمي تونيم حلش كنيم .... شايد بهتر از هر چيزي اينه كه بسپاريمش به اوني كه اون بالاست ...
پ.ن: التماس دعا، يا حق
ميگذرم ... از نداشتنت !....
پ.ن: ساعت شنيم راه نميرود ... لحظه هايم گذر نميكند ...
هه ... فك نميكردم اينطوري شه ...