شب قدر

 يادمه بچه که بودم هميشه با كلي غر غر مامانم دنبال مامان بزرگم اينا راه ميفتادم شب قدر مي رفتم هيات .... نمي دونم چي داشت كه منو ميكشيد سمت خودش ....

يه خونه ي خيلي بزرگ و خيلي قديمي طرفاي پارك جمشيديه ... يه حوض گنده وسط خونه بود ... كلي تخت دور تا دور چيده شده بود و بوي گلاب همه جا رو پر كرده بود ..

تو اون عالم بچگي، دوس داشتم بدونم اين همه آدم اينجا چيكار ميكنن ... همه جور آدمي بود ... آدمي كه يه ساعتم مشروب خوردنش عقب نميفتاد تا اوني كه هميشه داشت نماز ميخوند .... من اينجا چيكار ميكردم؟ .... سعي ميكردم از همه سوال كنم .... سعي ميكردم همه چيزو بفهمم ... تو همون دنياي خودم چشامو ميبستمو ، آرزوهاي كوچيكمو كه شايد اون موقع واسم يه دنيا بودو ازش ميخواستم ...

زمان گذشت .... بزرگتر شدم ....

هر چي بزرگتر ميشدم شايد انقد سوالاي جديد ميومد تو زندگيم كه ديگه اون سوالا گم شده بود توش ... ديگه حتي با اصرار مامان بزرگمم نميرفتم هيات ، صاحب اون هياتم فوت كرد ....

شب قدر، هميشه برام فرق داشته ... نميدونم شايد چون تو اون يه جور ديگه از خدا توقع داشتم .... چراشو هنوزم نميدونم !...

خيلي مشكلا هست كه ماها نمي تونيم حلش كنيم .... شايد بهتر از هر چيزي اينه كه بسپاريمش به اوني كه اون بالاست ...

 

پ.ن: التماس دعا، يا حق