چشمان من به دیده او خیره مانده بود .... جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه، از آن صفای خدایی زبان دل .... اشکی از نگاه نخستین، گواه ما
ناگهان، عشق مرده از سینه پر کشید .... آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
باز، آن لهیب شوق و همان شور و التهاب .... باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود؟!
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت .... من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود!
پ.ن : چی بگم ...جز روح خسته ام که بهانه گیری را عادتش شده!!
این شعرو دوس دارم... هنوز به این حس نرسیدم ....
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۶/۱۴ ساعت 0:37 توسط میلاد
بدون بهونه ...