روز دوم باز ميگفتم ليك با اندوه و با تريد
روز سوم هم گذشت، اما بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت باز زندان بان خود بودم
آن من ديوانه ي عاصي در درونم هاي و هوي ميكرد
مشت بر ديوارها مي كوفت روزني را جستجو ميكرد
ميشنيدم نيمه شب درخواب هاي هاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم درد سيال صدايش را
شرمگين ميخواندمش بر خويش از چه بيهوده گرياني؟
در ميان گريه مي ناليد دوستش دارم نميداني؟!
روزها رفتند و من ديگر خود نميدانم كدامينم؟
آن من سر سخت مغرورم؟ يا من مغلوب ديرينم؟!
بگذرم گر از سر پيمان ميكشد اين غم دگربارم
مينشينم شايد او آيد عاقبت روزي به ديدارم!
پ.ن :فروغ فرخزاد ...
بدون بهونه ...