نفس نفس نبودتو كم ميارم ...
تلخ ميشم ... تلخ مينويسم ... تلخ ميخندم ... و تلخ تر از همه ، سكوت ميكنم ....
دور ميشي از من ... نميتونم حركت كنم .... سلول هام يخ زده اند ....
اگه لحظه اي به عقب نگاه كني، برميگردي ...ولي تو !... مغرور، خودخواه ...
كجاي اين قصه رو بد نوشتم كه دوس داري زودتر به آخرش برسي؟! ....
ديوونه .. كجايي تو !!....
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۵/۱۶ ساعت 23:15 توسط میلاد
بدون بهونه ...